با صدای جیک جیک گنجشک ها و قوقولی قوقوی خروس از خواب بلند شدم و به سمت پنجره اتاقم رفتم و پرده را کنار زدم و به منظره پشت اتاقم که یک باغ زیبا با گل ها و درختان سبز بود نگاه کردم غرق در فکر بودم ک صدای مادرم ک مرا برای خوردن صبحانه صدا میزد از فکر بیرون آورد ابتدا به سمت حیاط بزرگ و سرسبزمان رفتم و صورت خود را در حوض آبی رنگمان شستم و سپس برای خوردن صبحانه پیش خانواده رفتم ک نگاهم به سفره رنگارنگمان ک پر بود از خوراکی های محلی مانند سرشیر، پنیر، مرباو... که همه انهارا مادرم با دست های ظریفش درست کرده بود خورد با ذوق نشستم تا صبحانه خود را بخورم در حال خوردن صبحانه بودم که صدای زنگ گوشی رو مخم در امد و از خواب شیرینم بلند شدم و با اعصابی بهم ریخته سمت پنجره اتاقم رفتم وقتی پرده را کنار زدم آن آسمان آبی رنگ و باغ زیبارا نمیدیدم شهر پر بود از دود و دم درحال مقایسه شهر با روستای در خوابم بودم ک مادرم مرا برای خوردن صبحانه صدا زد وقتی به میز صبحانه رسیدیم دیگر ان محصولات محلی را ندیدم فقط خوراکی های صنعتی یا به قول مادربزرگم پاستوریزه بودند وقتی به مقایسه شهر و روستا می پرداختم با خود تصمیم گرفتم زمانی ک بزرگ شدم به یک روستا بروم و چند وقتی را در آن طبیعت زیبا زندگی کنم...